#پارت_3
سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۳۹ ق.ظ
بلند شدمو از اتاق زدم بیرون.فکرم مشغول بود،قبول بکنم؛نکنم.رفتم بوفه تا یه چیزی بخورم؛نمیخواستم فکرمو مشغول کنم،آخه امتحانا نزدیک بود و منم میخواستم با ذهن باز امتحانارو شروع کنم؛اما نمیتونستم.
همونطور جلوی بوفه نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که بچه ها اومدن پیشم؛از نگاهشون معلوم بود که قیافم خیلی تابلو شده.جاوید جلو اومد گفت:«داداش چت شده.»واقعا نیاز داشتم با یه نفر دراین باره صحبت کنم،اما نمیتونستم.
دووم نیاوردم بلند شدم رفتم اتاق ریاست،و به رییس گفتم:«آقای رییس من به یه مرخصی نیاز دارم.»
- مرخصی؛مرخصی برای چی،نزدیک امتحانا هستیم.
+ اما آقای رییس این موضوع مامور مخفی فکر منو به شدت به خودش مشغول کرده؛من باید چند روزی برم مرخصی.
- سلمانی،میدونی که هیچکس نباید از این موضوع چیزی بدونه؛حتی خانوادت.
یه مکث کوتاهی کردم و با خودم گفتم:«اینطوری که نمیشه؛حداقل باید با پدرم مشورت کنم»
۹۹/۰۱/۱۹