عشق&وظیفه

رمان عشش&وظیفه رمانی جدید درباره جوانی که در دوراهی مانده و...

عشق&وظیفه

رمان عشش&وظیفه رمانی جدید درباره جوانی که در دوراهی مانده و...

عشق&وظیفه
بایگانی
آخرین مطالب

#پارت_3

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۳۹ ق.ظ

بلند شدمو از اتاق زدم بیرون.فکرم مشغول بود،قبول بکنم؛نکنم.رفتم بوفه تا یه چیزی بخورم؛نمیخواستم فکرمو مشغول کنم،آخه امتحانا نزدیک بود و منم میخواستم با ذهن باز امتحانارو شروع کنم؛اما نمیتونستم.

همونطور جلوی بوفه نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که بچه ها اومدن پیشم؛از نگاهشون معلوم بود که قیافم خیلی تابلو شده.جاوید جلو اومد گفت:«داداش چت شده.»واقعا نیاز داشتم با یه نفر دراین باره صحبت کنم،اما نمیتونستم.

دووم نیاوردم بلند شدم رفتم اتاق ریاست،و به رییس گفتم:«آقای رییس من به یه مرخصی نیاز دارم.»

- مرخصی؛مرخصی برای چی،نزدیک امتحانا هستیم.

+ اما آقای رییس این موضوع مامور مخفی فکر منو به شدت به خودش مشغول کرده؛من باید چند روزی برم مرخصی.

- سلمانی،میدونی که هیچکس نباید از این موضوع چیزی بدونه؛حتی خانوادت.

یه مکث کوتاهی کردم و با خودم گفتم:«اینطوری که نمیشه؛حداقل باید با پدرم مشورت کنم»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۹
مهدی ملکوت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی