هممون ساکت بودیم.این سکوت رو دوست نداشتم،قشنگ معلوم بود که خبرایی هستش. بعد چند دقیقه یکی از اون سه نفر نشست رو به روی من و زل زد توی چشمام،یه دفعه گفت:«رییس دانشگاه ازت خیلی تعریف کرد و گفت که یکی از دانشجوهای باهوش دانشگاه هستی.»وبعد دوباره زل زد توی چشمام.
مونده بودم.آخه منظورش از این حرفا چی بود.دیگه دووم نیاوردم گفتم:«آقای رییس لطف دارن و منظورتون از حرفا چیه،باید کاری انجام بدم.»
اینو که گفتم گفت:«آفرین؛نه واقعا باهوشی،اینیکه میخوام بهت بگم محرمانه هستش؛ولی قبلش بهم بگو میخوای تو شغلت پیشرفت کنی؟»منم که یه جوون بیست ساله با هزار تا ادعا و آرزو گفتم:«بله؛کیه که دوست نداشته باشه»
بدون هیچ توضیحی به گفت:«ازت میخوام نقش یه مامور مخفی رو بازی کنی.»و همون لحظه اتاق رو ترک کرد.
شوکه شده بودم.من،مامور مخفی.رییس گفت:«دراین باره با هیچکس حرف نزن و دربارش فکر کن،دوباره میان تا جوابو ازت بگیرن.»حالا هم میتونی بری.