عشق&وظیفه

رمان عشش&وظیفه رمانی جدید درباره جوانی که در دوراهی مانده و...

عشق&وظیفه

رمان عشش&وظیفه رمانی جدید درباره جوانی که در دوراهی مانده و...

عشق&وظیفه
بایگانی
آخرین مطالب

هممون ساکت بودیم.این سکوت رو دوست نداشتم،قشنگ معلوم بود که خبرایی هستش. بعد چند دقیقه یکی از اون سه نفر نشست رو به روی من و زل زد توی چشمام،یه دفعه گفت:«رییس دانشگاه ازت خیلی تعریف کرد و گفت که یکی از دانشجوهای باهوش دانشگاه هستی.»وبعد دوباره زل زد توی چشمام.

مونده بودم.آخه منظورش از این حرفا چی بود.دیگه دووم نیاوردم گفتم:«آقای رییس لطف دارن و منظورتون از حرفا چیه،باید کاری انجام بدم.»

اینو که گفتم گفت:«آفرین؛نه واقعا باهوشی،اینیکه میخوام بهت بگم محرمانه هستش؛ولی قبلش بهم بگو میخوای تو شغلت پیشرفت کنی؟»منم که یه جوون بیست ساله با هزار تا ادعا و آرزو گفتم:«بله؛کیه که دوست نداشته باشه»

بدون هیچ توضیحی به گفت:«ازت میخوام نقش یه مامور مخفی رو بازی کنی.»و همون لحظه اتاق رو ترک کرد.

شوکه شده بودم.من،مامور مخفی.رییس گفت:«دراین باره با هیچکس حرف نزن و دربارش فکر کن،دوباره میان تا جوابو ازت بگیرن.»حالا هم میتونی بری.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۴۵
مهدی ملکوت

به نام خدا

-مامان:یاشار واسه چند دقیقه هم شده از اون اتاق بیا بیرون روتو ببینیم.یعنی چی از سرکار میای خونه میری توی اون اتاق و فقط واسه شام و نهار میای پیش ما.حداقل بگو چته شاید تونستم برات کاری بکنم.

بازم  شروع شد،آخه مادر من همه چیرم که نمیشه گفت بزار تو حال خودم باشم،البته حق داری منم جای تو بودم همینطور میشدم،فقط صبرکن،صبرکن و بازم صبرکن انگار قراره خبرای خوبی بشنوی.

راستش من یاشارم،یاشارسلمانی،تک پسر خانواده.افسر پلیسم،فارغ التحصیل از دانشگاه پلیس امین،این حال و روز من برمیگرده به هشت سال پیش،زمانی که تازه دوسال بود که وارد دانشگاه امین شده بودم.نمره هام فوق العاده بودن چه توی دروس عملی و چه دروس تئوری

یه روز بعد کلاس گفتن رییس دانشگاه گفته سلمانی بیاد اتاقم ریاست کارش دارم.منم راه افتادم و رفتم تو ساختمان مرکزی اتاق ریاست،در زدم و وارد شدم و بعد از سلام بهم گفت بشین.

علاوه برمن سه نفر دیگه که معلوم بود از افراد دانشگاه نبودن اونجا بودن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۵
مهدی ملکوت

بلند شدمو از اتاق زدم بیرون.فکرم مشغول بود،قبول بکنم؛نکنم.رفتم بوفه تا یه چیزی بخورم؛نمیخواستم فکرمو مشغول کنم،آخه امتحانا نزدیک بود و منم میخواستم با ذهن باز امتحانارو شروع کنم؛اما نمیتونستم.

همونطور جلوی بوفه نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که بچه ها اومدن پیشم؛از نگاهشون معلوم بود که قیافم خیلی تابلو شده.جاوید جلو اومد گفت:«داداش چت شده.»واقعا نیاز داشتم با یه نفر دراین باره صحبت کنم،اما نمیتونستم.

دووم نیاوردم بلند شدم رفتم اتاق ریاست،و به رییس گفتم:«آقای رییس من به یه مرخصی نیاز دارم.»

- مرخصی؛مرخصی برای چی،نزدیک امتحانا هستیم.

+ اما آقای رییس این موضوع مامور مخفی فکر منو به شدت به خودش مشغول کرده؛من باید چند روزی برم مرخصی.

- سلمانی،میدونی که هیچکس نباید از این موضوع چیزی بدونه؛حتی خانوادت.

یه مکث کوتاهی کردم و با خودم گفتم:«اینطوری که نمیشه؛حداقل باید با پدرم مشورت کنم»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۳۹
مهدی ملکوت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۱
مهدی ملکوت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۴۰
مهدی ملکوت