عشق&وظیفه

رمان عشش&وظیفه رمانی جدید درباره جوانی که در دوراهی مانده و...

عشق&وظیفه

رمان عشش&وظیفه رمانی جدید درباره جوانی که در دوراهی مانده و...

عشق&وظیفه
بایگانی
آخرین مطالب

#پارت_1

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۵ ب.ظ

به نام خدا

-مامان:یاشار واسه چند دقیقه هم شده از اون اتاق بیا بیرون روتو ببینیم.یعنی چی از سرکار میای خونه میری توی اون اتاق و فقط واسه شام و نهار میای پیش ما.حداقل بگو چته شاید تونستم برات کاری بکنم.

بازم  شروع شد،آخه مادر من همه چیرم که نمیشه گفت بزار تو حال خودم باشم،البته حق داری منم جای تو بودم همینطور میشدم،فقط صبرکن،صبرکن و بازم صبرکن انگار قراره خبرای خوبی بشنوی.

راستش من یاشارم،یاشارسلمانی،تک پسر خانواده.افسر پلیسم،فارغ التحصیل از دانشگاه پلیس امین،این حال و روز من برمیگرده به هشت سال پیش،زمانی که تازه دوسال بود که وارد دانشگاه امین شده بودم.نمره هام فوق العاده بودن چه توی دروس عملی و چه دروس تئوری

یه روز بعد کلاس گفتن رییس دانشگاه گفته سلمانی بیاد اتاقم ریاست کارش دارم.منم راه افتادم و رفتم تو ساختمان مرکزی اتاق ریاست،در زدم و وارد شدم و بعد از سلام بهم گفت بشین.

علاوه برمن سه نفر دیگه که معلوم بود از افراد دانشگاه نبودن اونجا بودن.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی