عشق&وظیفه

رمان عشش&وظیفه رمانی جدید درباره جوانی که در دوراهی مانده و...

عشق&وظیفه

رمان عشش&وظیفه رمانی جدید درباره جوانی که در دوراهی مانده و...

عشق&وظیفه
بایگانی
آخرین مطالب

#پارت_2

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۴۵ ق.ظ

هممون ساکت بودیم.این سکوت رو دوست نداشتم،قشنگ معلوم بود که خبرایی هستش. بعد چند دقیقه یکی از اون سه نفر نشست رو به روی من و زل زد توی چشمام،یه دفعه گفت:«رییس دانشگاه ازت خیلی تعریف کرد و گفت که یکی از دانشجوهای باهوش دانشگاه هستی.»وبعد دوباره زل زد توی چشمام.

مونده بودم.آخه منظورش از این حرفا چی بود.دیگه دووم نیاوردم گفتم:«آقای رییس لطف دارن و منظورتون از حرفا چیه،باید کاری انجام بدم.»

اینو که گفتم گفت:«آفرین؛نه واقعا باهوشی،اینیکه میخوام بهت بگم محرمانه هستش؛ولی قبلش بهم بگو میخوای تو شغلت پیشرفت کنی؟»منم که یه جوون بیست ساله با هزار تا ادعا و آرزو گفتم:«بله؛کیه که دوست نداشته باشه»

بدون هیچ توضیحی به گفت:«ازت میخوام نقش یه مامور مخفی رو بازی کنی.»و همون لحظه اتاق رو ترک کرد.

شوکه شده بودم.من،مامور مخفی.رییس گفت:«دراین باره با هیچکس حرف نزن و دربارش فکر کن،دوباره میان تا جوابو ازت بگیرن.»حالا هم میتونی بری.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۸
مهدی ملکوت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی